از جمله اقدامات او در زمان طاغوت تشکیل سازمان موحدین بود، این سازمان با هدف مبارزه مسلحانه برای سست کردن بنیانهای رژیم منفور پهلوی، به دور از تئوریهای گروهها و سازمانهایی که مبنای علمی آنها از تئوریهای مارکسیستی نشات میگرفت، برنامههای خود را در تحقق بخشیدن فرامین حضرت امام (ره) تنظیم نمود و حرکتی نو را از اواخر سال 1356 شروع کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو اولین شورای تشکیل دهنده سپاه پاسداران در خوزستان بود. قبل از شروع جنگ وقت خویش را صرف امور فرهنگی مینمود.
از اوایل جنگ در اهواز مستقر بود و سازماندهی بسیجیان اعزامی از سراسر کشور به جبهههای نبرد را به عهده داشت. پس از گذشت دو ماه از جنگ نقطه حساس مرزی یعنی هویزه را برای خود انتخاب کرد و برای تشکیل سپاه پاسداران و سازماندهی عشایر عازم این منطقه شد.
او و جمعی از دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه (16 دی ماه 1359) به دریای تانکهای دشمن که آنها را محاصره کرده بودند حملهور شدند.
حسین پس از شهادت همرزمانش با فریاد الله اکبر، آخرین گلولههای باقیمانده آرپیجی را به سوی دشمن شلیک نمود و چند تانک مهاجم را منهدم کرد، اما با تمام شدن مهمات و تنگتر شدن حلقه محاصره، چون مولایش امام حسین (ع) به شهادت رسید و جان به جان آفرین تسلیم نمود.
اما در این میان این بزرگوار جز شهدای تفحص شده؛ قرار گرفت درفسمت پایانی خاطره ای از تفحص این شهید و شرح جزییات آن به روایت سردار یونس شریفی همرزم وی در کتاب گزارش به خک هویزه است.
وقتی وارد هویزه شدم ، آنجا را نشناختم! دشمن در طول یکسال و چند ماهی که آنجا را به اشغال خود در آورده بود ، هویزه را به تلی از خاک تبدیل کرده بود .
من بلافاصله به جایی که علم الهدی در آنجا به شهادت رسیده بود رفتم . عراقی ها آثاری از گورهای دسته جمعی گذاشته بودند که میشد با همین رد پا دنبال اجساد واقعه شهدای شانزدهم دی ماه 1359 گشت .
حدود یک یا دو سال از این ماجرا می گذشت در این مدت سید علی علم الهدی چیزی به من گفته بود که آرام و قرار را از من گرفته بود و نمیتوانستم آن را هضم کنم. او از قول مادرش جمله ای را نقل کرد که دلم را به آتش کشید .
مادرش گفته بود : چرا آقای شریفی نمی رود و اجساد فرزندان ما را پیدا نمی کند . اگر او نرود ، من خانواده شهدا را جمع میکنم و به منطقه می آورم .
روز اول که رفتیم ، تل خاکی را پیدا کردیم که تکه چوبی روی آن نصب کرده بودند . با لودر خاک ها را پس زدیم و حدود 80 جسد بچه ها به دست آمد در این میان خبری از سید حسین علم الهدی نبود.
قرار شد مزار یادبود شهدای هویزه همان جا ساخته شود . متاسفانه اجسادی که از زیر خاک بیرون آوردند بدون آنکه شناسایی کنند دفن کردند .
هر تل خاک ، گودال یا چاهی را که دیدیم مورد بازرسی قرار دادیم و با لودر آن را زیر و رو کردیم .
کمی که گشتیم اولین جسد را پیدا کردیم . متاسفانه نتوانسیتم او را شناسایی کنیم . زیرا فقط چند تکه استخوان به دست ما رسید . آن موقع هنوز پلاک های آلومینیومی شناسایی رایج نشده بود و رزمندگان ما از این چیز ها نداشتند.
تعدادی جسد به دستمان رسید . من در میان آن ها دنبال گمشده خودم می گشتم . بالاخره به میدانی که آرپی جی زن ها در آن روز آنجا حماسه آفریده بودند رسیدیم . ضربان قلبم تند می زد و دلم گواهی می داد به زودی فرمانده مان را پیدا می کنم. به لودر چی گفتم : اینجا را آهسته تر بیل بزن!
کمی آن طرف تر چشمم به تل خاکی خورد . احساس عجیبی به من دست داد .
در لحظاتی که لودر داشت بیل میزد یاد 45 روزی که با حسین بودم افتادم . چقدر با قرآن مانوس بود . او قرآن را اغلب زیر فانسقه اش می گذاشت و درهر لحظه که فرصتی به دست می آورد چند آیه از آن را می خواند . نماز شب های حسین برایم خوشایند بود . یاد آن صبح هایی افتادم که آنقدر پشت سر او می دویدیم که نفسمان بند می آمد . او درهنگام ورزش به ما درس اخلاق میداد و برای ما از قصه های تاریخی و دینی و از سیره نبوی می گفت .
در همین فکرها بود که تکه زمینی ، نظرم را جلب کرد ، گفتم : اینجا را بیل بزن.
راننده لودر تا بیل را در زمین فرو کرد ناگهان لباس فرم حسین مشخص شد . حسین روز عملیات تنها پاسداری بود که لباس فرم پوشیده بود . قلبم داشت از دهانم در می آمد. خیالم راحت شد لااقل جسدی از حسین باقی مانده است! به راننده گفتم : برو عقب.
خاک ها را با دست کنار زدم . فانسقه خاکی دور کمر شهید مشخص شد . با کمال تعجب دیدم آن قران همیشگی که همراه سید حسین بود ، زیر خاک است . قرآنی با امضای امام خمینی و آیت الله خامنه ای. روی سینه حسین هنوز عکس کوچک امام و آرم سپاه نشسته بود.
خاک را کنار زدم . اما دیدم بر خلاف اجساد دیگر که استخوان هایشان سالم بود. جمجمه حسین خرد شده !! تمام استخوان های تنش متلاشی شده بود!! وقتی این صحنه را دیدم نا خود آگاه یاد صحنه کربلا افتادم و اسب هایی که جنازه شهدا را زیر پا له کرده بودند!!
با کمال تعجب دیدم آرپی جی حسین زیر بدنش له شده! همان جا بود که فهمیدم اخباری که از هویزه شنیده بودم صحت دارد! معلوم شد تانک ها با شنی های خود از روی جسد علم الهدی رد شده و استخوان هایش را خرد کرده بودند! گریه امانم نمی داد ، دلم میخواست با تک تک سلول های بدنم مظلومیت این شهدا را فریاد بزنم. چند ساعتی بالای سر استخوان های خرد شده حسین نشستم و درد و دل کردم . حسین در این دنیا خاکی نمی گنجید. حیف بود به مرگ طبیعی برود باید شهید می شد!
کمی آن طرف تر جسد غفار درویشی را هم پیدا کردم. کمی آن طرف تر جسدی پیدا کردم که برگه ای همراهش بود، معلوم شد فرخ سلحشور است. نمی شناختمش، از کسانی بود که چند روز قبل از عملیات به منطقه آمده بوده . آن طرف تر جسد برادری به نام غدیران پیدا شد که از بچه های اهواز بود و بلاخره جسد سعید جلالی را یافتم . که از بچه های مسجد جزایری اهواز بود.
غروب که شد یاد مادر، حسین افتادم، او از من جواب می خواست. خیلی برایم دشوار بود خبر پیدا شدن استخوان های متلاشی شده ، حسین را به او بدم.
به اهواز رفتم . در حیاط خانه ی شهید علم الهدی را زدم . حاج خانم در رو به رویم باز کرد . نمی توانستم حرف بزنم . فقط قرآن زیر فانسقه ی سید حسین را بیرون آوردم و نشان مادرش دادم . فهمید حسین به شهادت رسیده ، میدانستند هر جا آن قران باشد سید حسین هم همان جاست.
مادر علم الهدی آمد و کنارم نشست و گفت:
می دانستم که حسینم شهید شده اما به من گفتند او اسیر شده است. حسین کسی نبود که بگذارد زنده به دست دشمن اسیر شود.
آن شب حسین ، حسین هر شب نبود ، برایم مسجل بود فردا شهید خواهد شد . از ما برای غسل شهادت آب گرم خواست . به او گفتم:
آقا سید ! خدا خیرت دهد، تو هم توی این هیر و ویر برای غسل کردن وقت گیر آوردی؟
علم الهدی گفت هر طور شده آب پیدا کنید تا غسل کنم.
گفتم مگر می خواهی به ملاقات کسی بروی که به غسل نیازی داری؟
علم الهدی با لحن آرامی به من گقت : بله می خواهم به ملاقات کسی بروم.
من هم حسابی پرت! گفتم کجا تو فرماندهی، کجا می خوای بری!
سید حسین تبسم کرد و گفت: می خواهم به ملاقات خدا بروم.
کد قالب جدید قالب های پیچک |